كياناكيانا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

كياناي مامان

بازهم نوروز...بازهم عشق

دیشب قدم می زدیم با خدا کوچه پس کوچه های خواب را ماه را پشت سرمی گذاشتیم تا روشن شدن چشم دنیا و فوت می کردیم تک تک ستارگان را تا تولد دوباره خورشید دیشب بی واسطه من بودم و او و دستی که گرفته بود وجودم را و بیرون می کشید مرا از دالان تاریکی تا دلم روشن و روشن و روشن ترشود دیشب می گفت و می شنیدم و تا مزرعه ی خورشید، ذره ذره ذوب می شدم گلهای آفتاب گردان دورم حلقه می زدند دلم روشن و روشن و روشن تر می شد و خدا بود که می خندید و تنهایم می گذاشت با روز وزنگ صدایش که بیدارم می کرد: امروز نوروز است....... ((چیزی نمونده نقاشی بهار کامل بشه ... بهترین شاهکار گیتی بر همه...
28 اسفند 1391

نازنینم....نوروز مبارک

ابرم و آسمان من شده ای نه فقط جان، جهان من شده ای از میان تمام دوران ها تو چرا همزمان من شده ای؟ مثل مریم سکوت می کنم و  مثل عیسی زبان من شده ای همه فرعون و گرگ پیشه شدند تو عصا و شبان من شده ای با تو دیگر کسی نمی خواهم همه ی دیگران من شده ای ! ♥♥ نازنینم...دختر عزیزتر از جانم....نوروز مبارک.... بدان هیچ عیدی برایم ارزشمند تر از  حضورتو  نیست.♥♥ ...
28 اسفند 1391

تولد يک وبلاگ

کیانای همیشه بهارم سلام.... نازدار مامان امروز دوتا دعوت نامه بدستم رسید.....دو تا از بهترین دوستای دنیای مجازی (مامان سانای نازنین ومامان روشای مهربون) لطف کردن ومنو دعوت کردن به نوشتن درباره یک ایده خیلی جالب....اینکه(چرا وبلاگ رو دوست دارم وچطور شد وبلاگ شکل گرفت) منم فکر میکنم فرصت خوبی پیش اومده برای مرور خاطرات دلنشین از ** تولد یک وبلاگ** جونم برات بگه ،من از ماهها قبل از بارداري عضو ني ني سايت بودم وهمه تلاشم اين بود که تجربيات خوب ماماناي عضو اون سايت رو يادبگيرم وبعدها که ني ني دار شدم ازشون استفاده کنم...در اون زمان کم وبيش مامانايي رو ميديدم که براي ني ني شون وبلاگ درست کرده بودنو خيلي زيبا همه وقايع رو ثبت ميکر...
6 اسفند 1391

حرفهايم براي تو

خورشید من سلام.....دختر خوشگلم میدونم از آخرین نوشته خیلی میگذره ولی این دیر اومدنها رو بذار به حساب کمی وقت و عشق با تو بودن وبا تو گذروندن همه اوقات زندگی....این گذر زمان برای خود من هم تعجب آور بود ...اینکه چرا یه فرصت آزاد پیدا نمیکنم تا دفترچه خاطرات مجازی تو رو تکمیل کنم وباهات حرف بزنم...مثل اون وقتها که تا فرصتي پیدا میشد اینجا بودم وبرات درد ودل میکردم.....هر چندفکر که میکنم دلیلش رو میفهمم....دلیلش فقط تویی که مهمترین دلیل زندگی منی......دلیلش بزرگ شدن وفهمیده تر شدن دخترناز منه که حتی یک لحظه از وقت آزاد مامانشو از دست نمیده....مثل همین الان که ساعت یازده ونیم شبه و تو کنارم نشستی وتند وتند داری رنگهای صفحه نی...
4 اسفند 1391

براي دختر سه ساله ام......

نازنينم...دخترم... .کياناي من   امروز که خورشيد   لبخندش را به زمين هديه ميکند   تو سومين سال زندگيت را بدرقه ميکني....   و ما به يمن داشتنت سجده بر آستان دوست مي ساييم....   روز تولدت...در ثانيه ثانيه هاي آغاز داشتنت   در دلم.....دانه اي از احساس کاشته ام....   هر روز دستهاي کوچکت...خورشيد وجودت...زلالي روحت.. دانه احساسم را    رو به خورشيد بالا مي برد   و هر روز...دانه احساسم زير سايه مهربانت قد مي کشد.....   براي روز تولدت.....يک سبد ستاره چيده ام... &n...
15 بهمن 1391

شب یلدا......30/9/1391

دختر سیاه موی شرقی من......سلام شب یلدای سال 91 هم گذشت ....مثل تمام شب یلداهایی که پشت سر گذاشتيم.... با اين تفاوت که امسال غمي به بزرگي يک کوه روي قلبمون سنگيني ميکرد......غم نبودن عزيزي که سال پيش در کنارمون بود......و مدتهاست که به آسمونها پر کشيده ...... امسال هرچند بنا بر قول وقرار بين منو باباجون نوبت خونه آقاجوني بود ولي من به خاطر وضعيت عزيز اينا از باباجون خواستم که امسال هم بریم پیششون تا شاید بودن ما مرهمی به غم دلشون باشه.....ولی چند روز مونده به یلدا  جایی دعوت شدن واینطوری شد که ما طبق روال امسال شب یلدا مهمون خونه آقاجونی بودیم..... جای همه اونایی که نبودن سبز.....خیلی خ...
15 دی 1391

گذری بر روزهای نبودن (اپیزود دوم)

  گل خوشبوي من...نفس مامان سلام.... دلم میخواد بدونی هر وقت تورو نفس صدا میزنم احساس میکنم ریه هام لبریز از هوایی میشه که نظیرش رو هیچوقت تجربه نکردم.......ومن با همین هوا زنده ام......توی اینهمه آلودگی ودود وسر وصدا ....فکر میکنی چی میتونه ما رو سرپا نگه داره.....شک نکن که نیرویی به جز عشق نیست...... نازنینم.......توی پست قبلی تا مراسم محرم امسال رو برات به تصویر کشیدم.......حالا جونم برات از دنباله خاطرات بگه که..... خیلی وقت بود که خاله سما ودوتا کوچولوهای نازش میخواستن بیان خونمون ....تا اینکه بالاخره این اتفاق افتاد ....وقتی خاله سما زنگ زد وتو فهمیدی که دیگه اومدنشون قطعی شده از خوشحالی...
30 آذر 1391

گذری بر روزهای نبودن در دنیای مجازی....اپیزود اول

کیانای من...دلبرم.....سلام  میدونم که چند وقت وچند روز وچند هفته است که توی دنیای اینترنت وکامپیوتر...از روزمره گیها وخاطراتمون برات ننوشتم.....میدونم و میدونی که توی این مدت....فقط در حد سرزدن اونم با عجله به اینجا و یا وب دوستای همیشه مهربونمون وقت آزاد داشتم....هرچند ته دلم پر میکشید برای نوشتن وحرف زدن باتو....ولی دختر مهربونم..... باور کن از اینکه مدتی نبودم و ننوشتم اصلا ناراحت نیستم....چون باور دارم که زندگی یعنی همین......همین که گاهی از روال عادی و روزمره خارج بشی برای بهتر بودن ....معنای درست کلمه زندگیه......و این خودش یه درس مهمه که بدونی زندگی واقعی در درجه اول اهمیته واین جا بودنها همه دلخوشی...
18 آذر 1391

بخند.....بخند.....بخند گل خنده من

  یه چیکه شادی یه مشت ستاره یه دل که هیچوقت آروم نداره ما با همینا خوشبخت و شادیم ما حک شدیم تو برگای تقویم......                   ما با همینا خوشبخت وشادیم...........               ♥♥ بخند عزیزم فردا تو راهه                حلقه ای از نور تو دست ماهه ♥♥♥                ...
8 آبان 1391

جشن تولد يک دوست خوب.....

 سلام به روي ماه دختر نازنينم..... واي که چقدر دلم براي اومدن ونوشتن براي دلبندم توي دنياي مجازي  تنگ شده بود..... دلم ميخواست درست وحسابي بيامو برات بنويسم که چقدر تند وتند داری بزرگ میشی و ما از دیدن کارای خارق العاده وبامزه ات تا مدتها توی بهت وحیرت میمونیم....ولی چه کنم که توی این مدت از همه نظر سرم شلوغ بود ولی قول مادرانه میدم توی پست بعدی همه وهمه شو برات بنویسم..... جونم برات بگه هفته پيش يه جشن تولد دعوت شدي.....تولد سه سالگي آنيتا جون نوه عموي مامان...هرچند دلم راضی به رفتن مجلس شادی نبود ولی به خاطر تو وعوض شدن حال وهوای این چند وقت دعوتشونو قبول کردم....... آنيتا وآرش دوتا از بهترين دوست...
28 مهر 1391